صدای شعر امروز

                                                  در گلستانه

دشت هایی چه فراخ!

کوه هایی چه بلند!

درگلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در این آبادی پی چیزی می گشتم:

پس خوابی شاید،

پی نوری،ریگی،لبخندی.

پشت تبریزیها

غفلت پاکی بود،که صدایم می زد

پای نیزاری ماندم،باد می آمد،گوش دادم:

چه کسی بامن،حرف می زد؟

سوسماری لغزید

راه افتادم.

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار،بوته های گل رنگ

وفراموشی خاک

لب آبی

گیوه ها راکندم،ونشستم،پاها درآب:

"من چه سبزم امروز

وچه اندازه تنم هشیار است!

نکند اندوهی،سررسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است!

هیچ،می چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.

سایه ها می دانند،که چه تابستانی است.

سایه هایی بی لک،

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس!جای بازی اینجاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست.

آری

تا شقایق هست،زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است،مثل یک بیشه ی نور،مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه.

دور ها آوایی است،که مرا می خواند...

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 13:55 توسط امیر مؤید| |

ما چون دو دریچه روبروی هم

آگه ز هر بگومگوی هم          

 

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

 

عمر آینه ی بهشت،اما...آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

 

اکنون دل من شکسته و خست ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

 

نهه مهر فسون،نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

 

اخوان ثالث

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط امیر مؤید| |

 

از هم گریختیم

 

وان نازنین پیاله دلخواه را دریغ

 بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

وان عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو باز آمدم ولی

هر بار دیر بود......

اینک من و توییم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم وحوا بهشت خویش

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)


نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:26 توسط امیر مؤید| |

اصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

 

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

 
 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

 

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

 
 

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

 

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

 
 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

 

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 
 

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

 

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

 
 

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

 

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 
 

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

 

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

 
 

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

 

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

 
 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج

 

نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:34 توسط امیر مؤید| |

      

 

بی قرار توام و دردل تنگم گله هاست ;

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست 

 

مثل عکس مهتاب که افتاده در آب ;

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست 

 

آسمان،یا قفس تنگ چه فرقی دارد؟ ;

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست 

 

بی تو هر لحظه را بیم فرو ریختن است ;

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست 

 

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق ;

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست.

 

فاضل نظری


 

      

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 17:24 توسط امیر مؤید| |

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید



روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم



آن من دیوانۀ عاصی

در درونم های وهو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد



در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی



می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را



شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم،نمی دانی



بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست



مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها



در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریک لذت بود



می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها



باز تصویری غبار آلود

زان شب کوچک، شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد



در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش



ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان، میوه های نور

یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغهای دور



می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زرورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها



روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟



بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشستم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم



«فروغ فرخزاد»

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط امیر مؤید| |

اهل دانشگاهم


رشته ام علافی‌ست


جیب‌هایم خالی ست


پدری دارم


حسرتش یک شب خواب!


دوستانی همه از دم ناباب


و خدایی که مرا کرده جواب.


اهل دانشگاهم


قبله‌ام استاد است


جانمازم نمره!


خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست


من نمی‌دانم که چرا می‌گویند


مرد تاجر خوب است و مهندس بی‌کار


وچرا در وسط سفره ما مدرک نیست!

((چشم ها را باید شست


جور دیگر باید دید))


باید از آدم دانا ترسید!


باید از قیمت دانش نالید!


وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم


من به گور پدر علم و هنر خندیدم!


کار ما نیست شناسایی هردمبیلی!


کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی!


کار ما شاید این است


که مدرک در دست


فرم بی‌گاری هر شرکت بی‌پیکر را


پر بکنیم


(شاعر: مجهول)

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط امیر مؤید| |


Power By: LoxBlog.Com